-
سلام وعذر خواهی از نبودم
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 14:30
سلام دوست ناشناسم امیدوارم که حالت خوبه خوب باشه و بیماری رفته باشه و سرحال به کارهای رومره ات برگشته باشی معذرت میخوام از غیبتم خیلی جالبه از اینجا هم آدمهای پر رو و بیشخصیت زیاد دیدن میکنند و دیگه اینجا هم نمیشه به راحتی چیزی نوشت فقط از خدا برات آرزو میکنم که یه سلامتی روحی بهت بده بریم دیگه من از امروز هر روز...
-
روزهای آخر
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1387 13:25
یک هفته پیش پیشنهاد کاری بهم شد فکر نمیکردم بپذیرم ولی آخرش اینگونه شد و قبول کردم خیلی خیلی مضطرب هستم به حدی که حتی دیگه اضطرابی بابت عمل فردا ندارم و این حسه همه چیز را تحت شعاع خودش قرارداده نمیدونم دلم میخواد بمونم یه طرف دلم میخواد بره هر روز کارم شده نوشتن معایت و محسنات هر دو کار روی برگه ولی هیچ فایده ای در...
-
یه خاطره خنده دار
دوشنبه 27 آبانماه سال 1387 11:52
با سلام از پسرم کوچولو میخوام بگم بهش میگم اسمت چیه میگه عنان جون (اسمش عرفانه) شوهر بنده از سر کار که میاد کیفش را روی صندلی کنار میز توی سالون میزاره کاپشن یا کتش را هم روی دسته صندلی میزاره همیشه من باهاش سر این مسئله کل کل میکنم که هر چیزی جا داره ببر توی اتاق یا نمیتونی به رخت آویز بزاری بابا بنداز روی تخت و از...
-
امروز دلم گرفته
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 11:07
امروز بد جوری دلم گرفته و حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم نمیدونم چی شده البته میدونم و شاید میخوام خودم را گول بزنم میترسم نمیدونم چرا دلم میخواد دست بکاری بزنم ولی میترسم به قول معروف که میگند هم خدا را میخواد و هم خرما را دوست دارم ولی خودم بخودم اجازه نمیدم خدایا چه میشود مرا بعضی وقتها من فکر میکنم که چقدر بچه ام و...
-
مرا بطلب
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 16:13
مرا بطلب امروز تولد کسیست که سالهاست نخواسته مرا ببیند نمیدونم چرا حتی توی خواب هم تا نزدیک او میروم ولی مرا نمیبیند بعضی وقتها فکر میکنم مگر من چه کرده ام امروز صبح زود طبق معمول بلند شدم تلویزیون از تولد او صحبت میکرد دلم گرفت و با خودم گفتم چرا نمی طلبی حداقل دوست دارم بدانم خیلی سال میشه که مشهد نرفتم و اصلا نمیشه...
-
هوای اینروزها
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 15:07
سلام اینروزها هوا هوای منه این هوا را خیلی دوست دارم میرم به روزهای گذشته یه چیزی درونم به جوش میاد نمیدونم چیه خیلی حال و هواش را دوست دارم خیلی زیاد و من میدونم بر میگرده به این هوای سرد و گرفته وقتی هوا اینجوری میشه از خود بیخود میشه دلم میخواد کسی را پیدا کنم که باهاش برم پیاده روی و حرف بزنم از هر دری حرف بزنم...
-
شیری شیری تولدت مبارک شیری شیری تولدت مبارک
یکشنبه 5 آبانماه سال 1387 14:07
شیری شیری تولدت مبارک تولدت مبارک دم شما سه چارک (با آهنگ بخون) خوب شیدا خانوم تولدت هم گذشت میبینی روزا چقدر زود میگذره تا میای بخودت بجنبی میبینی تمام شد حتما الان میگی خوب خیلی خوبه دلم میخواد که فکر احمقانه ای است توباید زنده باشی امیر را بزرگ کنی داماد کنی بچه هاش را بزرگ کنی مادر بزرگ بشی با عروست مشکل داشته...
-
دوست جدید
شنبه 27 مهرماه سال 1387 15:51
سلام امروز من به دوست جدیدم است دوستی که نمیدونم کجا هستی ، چه میکنی امیدوارم که همانجوری که میگی سنگ صبورت باشم . باور کن که در دنیای امروز ما گرگ زیاده و اگه چیزی مینویسم حمل بر بی ادبی من نباشد نمیدونم واقعا چی توی سرت میگذره ولی من با تمام ترسی که دارم نمیدونم چه حسیه که مرا میکشونه فکر میکنم دوباره برگشتم به...
-
تقدیر ی که خدا برای هر کسی در نظر گرفته
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 13:20
چند روزی است که حسابی توی فکرم نمیدونم چرا چهارشنبه تلفنی خبر مرگ دختر جوانی را بهم دادند که براثر سرطان جانش را از دست داده بود خیلی ناراحتم کرد تصویرش توی عروسی یکی از بستگان از جلوی چشمم دور نمیشه و از همه بیشتر بفکر مادر و بدرش هستم خیلی دلم برای اونها میسوزه درست بیست سال قبل یکی از بچهایشون مرد چند ماه قبلش هم...
-
شب خاطره انگیز 2
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387 16:13
شب خیلی سردی بود البته چند روزی بود که هوا سرد شده بود دل و کمر درد بدی داشتم خیلی زیاد فکر میکردم که سرما خورده ام ولی ول کن نبود رفتم دکتر و گفت که خوب که اومدی این درد زایمان است ولی نباید زایمان کنی در هشت ماهگی خیلی خطرناک است ممکن است که بچه زنده نماند و یا ضایعات شدید مغزی و ریوی داشته باشد خلاصه ما را با کیسه...
-
شب خاطره انگیز
سهشنبه 9 مهرماه سال 1387 14:50
امشب شب خاطره انگیزی برای من است مثل فیلم از جلوی چشمم میگذرد و از صبح به یاد اونروز هستم دوسال پیش بود و من ماه هشتم بارداری، بارداری که اولش مرا زیاد خوشحال نکرد و عجیب شوهرم هم سمج شده بود که باید به این کار خاتمه بدی رفتم سونوگرافی توی برگه جواب نوشته بود که ضربان قلب جنین دیده شد؟ حس عجیبی داشتم که خدایا چه کنم...
-
بوی ماه مهر
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 14:36
بااینکه چند روزی از اول ماه مهر میگذرد دیروز وقتی داشتم میرفتم خونه بادی میومد که مرا با خودش برد به روزهای اول مدرسه خیلی جالبه همه ،روز اول مدرسه را بخاطر دارند الا من مثل اینکه در دوران تحصیلم کلاس اول و دوم نداشتم ولی از سوم همه چیز را بخاطر دارم ولی اول مهر که میشه یاد روزهای اول مهر میافتم که لباس نو میخریدیم...
-
ماه رمضان هم گذشت
دوشنبه 8 مهرماه سال 1387 14:03
دیروز زود به خونه رفتم چون پرستار عرفان نیامده بود شوهرم صبح تا ظهر خونه بود و من هم بعدالظهر را قبول کردم تا رسیدم خونه را جارو کشیدم کف آشپزخانه را دستمال کشیده ناهار گرم کرده و خوردیم که صدای عرفان دراومد آی شیر شیر شیر خلاصه همین موضوع کوچیک باعث شد تا شب من عصبی باشم هر چه دنبال شیشه شیر گشتیم نبود که نبود دیگه...
-
دوست خوب من
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1387 14:01
یه دوست دارم سرکار دختر خوبیه خیلی خیلی به زمان مجردی من نزدیکه خیلی برام جالبه و تا بحال برام اتفاق نیافتاده بود هر تعریفی میکنه منو میبره به دوران مجردی خودم افکارش طرز برخورداش و حرفهای جالبی که میزنه و عکس العملهاش فکر میکنم دوستش دارم بعضی مواقع بهش میگم اگه پسر بودم حتمن میگرفتمت دلم گرفته چون داره از من دور...
-
خرید با بچه نرید
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 14:33
دیروز بعدالظهر بعد از اینکه به خانه رفتم و ته بندی کردم با بچه ها و مامان و اینا رفتیم بازار برای خرید چادر عروس برای زن داداش کوچیکه از دست بچه ها داشتم دیونه میشدم آی حرف زدن آی حرف زدن تا رسیدیم سر خیابان و سوار ماشین شدیم خلاصه اول امیرحسین که الان مهمان ماست : من میخوام برم جلو یالا میخوام از شیشه جلو بیرون را...
-
روزهای ماه رمضان
شنبه 16 شهریورماه سال 1387 09:29
دم غروب تلویزیون نگاه میکردم شروع کرد به خواندن "چرب و شیرین از طعام " یکدفعه رفتم به روزهای دور گرمای اهواز وقتی بچه بودم و روزه میگرفتیم بعدالظهرها میرفتیم مسجد محل یادش بخیر اونجا افطاری میدادند من شیدا و مریم و بعضی از مواقع مرجان چه حال و هوای خوشی داشت جا نماز پهن میکردیم و در اصل برای هم جا میگرفتیم...
-
خاطرات شیرین گذشته
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 12:07
سلام یکشنبه بعدالظهر برای هوا خوری و کمی قدم زدن رفتیم بام تهران خوب بود جای همتون خالی رفتیم چایی میل کنیم که یک گروه دختر و پسر اومدند خندون و بلند بلند حرف میزدند با خودم گفتم خداییش چه حالی میکنند و زمان ما آآآآآآآآآآآآآآآآآآا یکدفعه رفتم به دوران دانشجویی یه دوست خوب دارم به اسم مژگان که بهش مجگان میگم ما آنقدر...
-
خاطرات شیرین گذشته
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 12:07
سلام یکشنبه بعدالظهر برای هوا خوری و کمی قدم زدن رفتیم بام تهران خوب بود جای همتون خالی رفتیم چایی میل کنیم که یک گروه دختر و پسر اومدند خندون و بلند بلند حرف میزدند با خودم گفتم خداییش چه حالی میکنند و زمان ما آآآآآآآآآآآآآآآآآآا یکدفعه رفتم به دوران دانشجویی یه دوست خوب دارم به اسم مژگان که بهش مجگان میگم ما آنقدر...
-
خاطرات شیرین گذشته
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 12:07
سلام یکشنبه بعدالظهر برای هوا خوری و کمی قدم زدن رفتیم بام تهران خوب بود جای همتون خالی رفتیم چایی میل کنیم که یک گروه دختر و پسر اومدند خندون و بلند بلند حرف میزدند با خودم گفتم خداییش چه حالی میکنند و زمان ما آآآآآآآآآآآآآآآآآآا یکدفعه رفتم به دوران دانشجویی یه دوست خوب دارم به اسم مژگان که بهش مجگان میگم ما آنقدر...
-
عاقبت غر زدن
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 16:19
قبض تلفنمان زیاد آمده به دلائلی قرار شد که من برم و پرینتش را بگیرم روز اول رفتم گفت باید این مدارک را بیارید چند روز به خانه صاحب خانمان رفتم تا تونستم به اون بفهمونم قرارداد را برای چه میخواهم روز گذشته صبح زود از خانه زدم بیرون که کار را تمام کنم مدتی پشت در ماندم خلاصه در را باز کردن، اولین مراجعه کننده بودم هر...
-
چگونه شاغل شدم
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1387 09:33
سلام شیری آخر توانستی مرا پیدا کنی خدا را شکر با سلام امروز میخواهم جریان شاغل شدنم را تعریف کنم شوهر بنده آدم بسیار خوابالویست از آن دسته از آدمهایی که شبها تا صبح بیدار در حال دیدن تی وی و صبحها تا ظهر خواب تشریف دارند (البته من اذیتش میکنم و بهش میگم مثل جغد میمونی و از این حرف من خیلی ناراحت میشه) من آدمی هستم که...
-
تبارک الله
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 14:40
امروز صبح را به خوبی شروع کردم از صبح هیچ مشکلی نداشتم بغیر از دیروز آخر وقت که برایتان تعریف میکنم در محل کار من خانمی اومده (البته دو سالی میشه)که از یکی از شرکت که ما با آنها کارمیکنیم بیرونش کردن با پارتی سر از شرکت ما درآورده حالا کجا کارمیکنه که باید ساعتها تعریفش را بکنیم شرکت ما شرکتی درپیتی است که همه با...
-
روزگار میچرخد
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 13:36
هیچ گاه به این معتقد نبودم که هرچه بخواهد همان میشود ولی مدتی است که به آن معتقد شدم هرچه که باید بشود میشود و از دست ما چیزی برنمیاید نمیدانم روزی برای خودمان کسی بودیم ولی حالا چه نمیدانم چه بنویسم اینروزها هروقت ناراحت میشوم سردرد بدی میگیرم و نمیدانم چه کنم خیلی دلم میخواست میتوانستم بنویسم ولی نمیدانم چرا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 مردادماه سال 1387 11:09
بعنوان اولین نوشته نمیدانم از کجا باید شروع کنم خیلی وقت است که در تب و تاب نوشتن هستم حتی کارهای روزمره خود را تا اینکه فهمیدم باید چه کنم اما الان که همه چیز مهیاست نمیدانم از کجا و چگونه باید شروع کنم اینرا میدانم که همیشه اولین ها به یاد میمانند و من خوشحال از اینکه باز هم اولینی برای من شروع شده امید اینکه هر روز...