ژولیوس

خاطرات و کارهای روزانه

ژولیوس

خاطرات و کارهای روزانه

دوست جدید

سلام امروز من به دوست جدیدم است 

 

دوستی که نمیدونم کجا هستی ، چه میکنی امیدوارم که همانجوری که میگی سنگ صبورت باشم . باور کن که در دنیای امروز ما گرگ زیاده و اگه چیزی مینویسم حمل بر بی ادبی من نباشد نمیدونم واقعا چی توی سرت میگذره ولی من با تمام ترسی که دارم نمیدونم چه حسیه که مرا میکشونه فکر میکنم دوباره برگشتم به زمانهای دور زمانی که به دور از همه مشکلات (کاری و زندگی) دانشجو بودم یه پنجره ته ته ذهنم هست که دوست دارم وقتی باز میشه پر از نور باشه حس زیبایی است که ندونیم کی هستیم ولی صادق و روراست باشیم  

و چقدر سخته که آنچه نباشیم که میگیم 

رفتم به زمانهای دور هوا هم هوای اونروزهاست کمی خنک شده نسیمی آروم تنها فرقش اینه که اونروزا با دوستا خندان قدم زنان به خونه میرفتم ولی الان تند تند و سریع و توی فکر این هستم که شام چی درست کنم، باید به درس پسرم برسم ، و او ن کوچولو را ببینم  

البته و صد البته این  روزها هم تکرار نشدنی و  روزهای خوبیست و من مطمئن هستم روزی هم به یاد اینروزها میگذرانیم 

حالم اصلا خوب نیست فکر میکنم دارم سرما میخورم ولی دوست داشتم امروز چیزی مینوشتم صبحها که میام اولین کاری که میکنم دنبال این میگردم که چی نوشتی  

البته بعضی وقتها هم به خودم غر میزنم که چرا روزهام را به بطالت میگذرانم در حالی که میتونم بهترین استفاده ها را بکنم  

مثلا مدت 15 روز است که کتابی در مورد ویرایش آوردم که بخونم ولی دریغ از خوندن یک کلمه آن  

 

خدایا کمکم کن 

خداحافظ  

شیری دوست داشتم که این چند روز را میامدی و ما تنها نبودیم

تقدیر ی که خدا برای هر کسی در نظر گرفته

چند روزی است که حسابی توی فکرم نمیدونم چرا 

چهارشنبه تلفنی خبر مرگ دختر جوانی را بهم دادند که براثر سرطان جانش را از دست داده بود 

خیلی ناراحتم کرد تصویرش توی عروسی یکی از بستگان از جلوی چشمم دور نمیشه

و از همه بیشتر بفکر مادر و بدرش هستم خیلی دلم برای اونها میسوزه درست بیست سال قبل یکی از بچهایشون مرد چند ماه قبلش هم یکی دیگه از بسرهاش با خودم فکر کردم که آدم باید تاوان چه چیزی را بده که اینجوری امتحان میشه 

و از خدا خواستم که خدایا برای هیچ بدر و مادری اینجوری نخواه و اینگونه آزمایششان نکن خیلی و همچنین از خدا خواستم مرا هم اینگونه امتحان نکنه که  نمیتونم تحمل  کنم  خیلی براشون ناراحتم و از خدا براشون صبر میخواهم و اینکه خدا برای هر کسی جوری تقدیر کرده ولی چرا باید سرنوشت بدی داشته باشند سه تا بچه شون را در سن جوانی از دست بدهند  

نمیدونم  

خدایا رحم کن

شب خاطره انگیز 2

شب خیلی سردی بود البته چند روزی بود که هوا سرد شده بود دل و کمر درد بدی داشتم خیلی زیاد فکر میکردم که سرما خورده ام ولی ول کن نبود رفتم دکتر و گفت که خوب که اومدی این درد زایمان است ولی نباید زایمان کنی در هشت ماهگی خیلی خطرناک است  

ممکن است که بچه زنده نماند و یا ضایعات شدید مغزی و ریوی داشته باشد 

خلاصه ما را با کیسه ای از سرم و .......  راهی خانه کرد در خونه استراحت کردم همسایه ها اومدند به کمک من به آنها گفتم برید اگه دردم زیاد شد خبرتان میکنم  

تلویزیون اعلام کرد که فردا عید فطر است علی کلاس دوم بود من همیشه نگران او بودم که برای زایمانم علی درسهاش را چکار میکنه و سفارش کرده بودم که در نبود من درس یادش نره و ... 

بطور اتفاقی دولت محترم سه روز را تعطیل رسمی اعلام کردند درد من شدید شد دیگه تحمل نداشتم به همسایه مان زنگ زدم که اذیتم سریع خودشان را رساندند آروم آروم بارون میبارید هوای تمیز و اونها هم خندان خلاصه به چند بیمارستان سر زدیم قبول نکردند که جا نداریم یا بخش کودکان نارس نداریم رفتیم بیمارستان بقیه الله که مربوط به سپاه بود شوهرم اول شب زنگ زد من گفتم حالم بهتر و بهتر هم بود گفتم میخوام استراحت کنم دیگه زنگ نزن و او هم زنگ نزد خلاصه رفتیم بیمارستان و بنده را بستری کردن و هر کس از راه میرسید چیزی میگفت یکی ممیگفت انشائ الله میماند و خیلی چیزهای دیگه خلاصه دکترم اومد بهش گفتم که پرستارها میگن مشخص نیست بماند  

دکترهم گفت که به خدا توکل کن خلاصه شب بدی بود تا صبح گریه کردم که خدایا خودت دادی من نمخواستم ولی الان میخوام باید نگهش داری خلاصه اذان صبح عید فطر بچه بنده بدنیا اومد بدون هیچ مشکلی بطوریکه همه میگفتند غیر ممکنه که این بچه هشت ماهه باشه فقط وزن کمی داشت و چربی روی پوستش تشکیل نشده بود خلاصه هزینه زایمان هم دویست هزار تومن شد من بعد از اون معتقد شدم که هر کاری که خدا بخواهد میکند بعد از اون من میگفتم بچه ام را مهد کودک نمیگذارم یا پرستار یا من سر کار نمیرم خلاصه بصورت اتفاقی پرستار خوبی براش پیدا شد سرکار مرا خواستند من گفته بودم اگه حق شیر بهم ندهند من سر کار نمیرم به من حق شیر هم دادند و با اینکه همکارانم شاخ دراورده بودند مشغول بکار شدم خلاصه این بود اومدن خدایی عرفان به زندگیم چند روز در فکرش بودم و فکرش مرا بخود مشغول کرده بود