ژولیوس

خاطرات و کارهای روزانه

ژولیوس

خاطرات و کارهای روزانه

خاطرات شیرین گذشته

سلام

یکشنبه بعدالظهر برای هوا خوری و کمی قدم زدن رفتیم بام تهران خوب بود جای همتون خالی رفتیم چایی میل کنیم که یک گروه دختر و پسر اومدند خندون و بلند بلند حرف میزدند با خودم گفتم خداییش چه حالی میکنند و زمان ما آآآآآآآآآآآآآآآآآآا  یکدفعه رفتم به دوران دانشجویی

یه دوست خوب دارم به اسم مژگان که بهش مجگان میگم ما آنقدر همه جا باهم بودیم که به نام دوقلوها معروف و شهره عام بودیم و فوق العاد شیطون  و سر بهوا

یه روز مجگان اومد گفت که ژیلا دیشب یه پسر خونه ما زنگ زده و میگه که من از همکلاسیهای شما هستم و از شما خوشم اومده و   ............(هزار حرف نگفته ) و من قصد ازدواج دارم و این دوست بنده شروع کرد یه مدتی به حرف زدن هر روز تعریف میکرد که این رو گفته  شما خیلی زیبایید و چشمهای قشنگی دارید و......... بعضی ها را هم نمیگفت و من:  حالا چکار میکنی میگفت: نمیدونم (شما صحبتهای دوست مرا با ناز بخونید خیلی با ناز حرف میزد ) عزیزم خیلی خوش تیپه نمیدونه چقدر از من خوشش اومده باید کمی باهم آشنا بشیم  ما توی کریدور میایستادیم پسره با دوستش میومد رد میشد مجگان میگفت اینه ( الان اسمش یادم نمیابد)  منم مثل منگولا میگفتم مژگان چرا این به تو نگاه نمیکنه میگفت اه ژیلا ول کن خلاصه گذشت یه روز مجگان گفت که زنگ زده گفته که من فلان جزوه را میخوام شما اگه دارید لطفا فردا برای من بیارید مجگان گفت برای اینکه کسی شک نکنه ما قرار گذاشتیم صبح کمی زودتر بیاد و جزوه ها را بگیره رفت من فردا لنگان لنگان رفتم سر کلاس ساعت 8 صبح خلاصه اونموقعها سرکلاس که میشستیم بالای ورق یا کتابمان مینوشتیم   (الان را نمیدونم ولی فکر نمیکنم دیگه اینجوریها باشه) من سریع یادداشت دادم که اومد گفت احمق از صبح ساعت 7 من اومدم نشستم اون هم اومده ولی نه حرفی زده و نه هیچی خلاصه چه خری احمق سرکارم گذاشته خلاصه کلاس تمام شد حضور و غیاب هم شد ما رفتیم طبقه بالا من با استاد کار داشتم همین که ایستاده بودیم یکدفعه پسره اومد به من گفت که ببخشید قرار بود جزوه هاتون را برای من بیارید و من در آن لحظه اینجوری شدم   خلاصه ما تا یک ماه میخندیدیم بله درست حدس زدید من را با دوستم اشتباه گرفته بود چون سر کلاس که حضور و غیاب میکردند استاد فقط اسممان را میخواند چون میشناخت حرفی نمیزدیم

خلاصه که این پسره بدبخت یک هفته کلاس نیامد به مجگان میگفتم بگو دیگه که چه میگفت حالا جالب این بوده کلی به مژگان گفته بود که من از دوستتون اصلا خوشم نمیاد خیلی نگاه میکنه و اینجوری و اونجوری حالا در نظر بگیرید اینها را داشته به خود دوستم میگفته  عجیب بود که اونشب خیلی من را یاد اون روزا انداخت  وقتی به گذشته برمیگردم اونقدر حس خوبی دارم که نگو اونقدر شیرین که دلم میخواد هی خاطراتم را مرور کنم جزء بهترین روزهای زندگیم بود

فردا ماه رمضان شروع میشه دلم میخواد بتونم روزهام را بگیرم ببینم چه میشه من حس و حالش را خیلی دوست دارم هر سال همینجور اولش خیلی خوبه ولی دیگه آخرش که میشه هی میگم ای خدا کی میشه تمام شه  خسته شدم و ...............

عاقبت غر زدن

قبض تلفنمان زیاد آمده به دلائلی قرار شد که من برم و پرینتش را بگیرم  روز اول رفتم گفت باید این مدارک را بیارید چند روز به خانه صاحب خانمان رفتم تا تونستم به اون بفهمونم  قرارداد را برای چه میخواهم  روز گذشته صبح زود از خانه زدم بیرون که کار را تمام کنم مدتی پشت در ماندم خلاصه در را باز کردن، اولین مراجعه کننده بودم هر مدرکی را که خواست من ارائه دادم آخرش آقا میگه نوچ باید آقای  ==== باشه چون اجاره نامه به نام ایشون است من گفتم که همسرم هستند این مدارک، پشت قرارداد را بعد از اون سال من امضا کردم اگر ممکنه زحمت بکشید و بمن بدهید خلاصه نوچ که نوچ من هم شروع کردن به بدو بیرا گفتن که من هم شاغلم کار مردم را را ه می اندازم خلاصه خیلی هوار زدم با عجله با کلی بدو بیراه ( بیشعورای احمق و .............) بیرون آمدم خلاصه پله اول نه پله دوم نمیدونم چی شد که قل قل قل خوردم رفتم پائین خلاصه از زور خجالت سریع خودم را جم و جور کردم و زدم بیرون جورابم پاره مانتوم خاکی بحدی که آقایی مرا توخیابون دید و گفت خانم لباستون خاکی خلاصه بدنم درد میکنه ولی وقتی بیادش میافتم از خنده روده بر میشم همه کارکنان حدود 10 نفر پشت پیشخون در نظر بگیرید من درحال داد زدم بیرون زدم درها هم شیشه ای و من در حال غر زدن به قل زدن افتادم

چگونه شاغل شدم

سلام شیری آخر توانستی مرا پیدا کنی خدا را شکر

با سلام

امروز میخواهم جریان شاغل شدنم را تعریف کنم

شوهر بنده آدم بسیار خوابالویست از آن دسته از آدمهایی که شبها تا صبح بیدار در حال دیدن تی وی و صبحها تا ظهر خواب تشریف دارند (البته من اذیتش میکنم و بهش میگم مثل جغد میمونی و از این حرف من خیلی ناراحت میشه)

من آدمی هستم که صبحها زود از خواب بیدار میشم و شبها هم سروقت میخوابم 

اول ازدواجمون من صبح زود بیدار میشدم و نباید صدا میکردم که اینجناب بخوابند و من مدام سر این مسئله غر میزدم شوهر بنده میگفت توهم اگه بری سرکار بعد از یک مدت اینجوری میشی من خستم و از من اصرار که نه بابا اینجورام نیست و کم کم به این فکر افتادم که خوب است که من کار را تجربه بکنم و اصرار که برای من کار پیدا کن و ااو میگشفت من میدونم که اگه روزی بری سرکار یک ماه بیشتر دوام نمیاری و الان که سروقت بیدار میشی چون خسته نیستی و بیکاری خلاصه شوهر بنده برای اینکه مرا بقول خودش ادب کنه و دیگه من نتونم حرفی بزنم و بگه دیدی تو نتونستی و اهل کار نیستی و هزار حرف دیگه برای من با کمک یکی از آشنایان کاری پیدا کرد

خانمی بود که برای زایمان رفته بود و من بجای ایشون رفتم برای مدت چهارماه خلاصه از روزهای اول که هیچ کاری بلد نبودم و نمیتونستم که چیزی بگم چون میگفت من گفتم که تو اهلش نیستی به همین راحتی مرا آلوده کرد

بعد از چهارماه آن خانم را رد کردند و با من قرارداد بستند و من همچنان صبحها صبح زود از خواب بیدار میشم و شبها به موقع به رختخواب میروم

و مشکلی که برام پیش اومده اینه که دیگه نمیتونم دست از کار بکشم و من فکر میکنم واقعا بنوعی معتاد شدم اینجوری بود که الکی الکی من شاغل شدم و الان هم به نوعی عادت کردم

دیشب سریال دکتر قریب را دیدم خیلی ناراحت شدم و فکر کردم کدوم مادری همچین کاری میکنه و از طرفی فکر کردم آنهم حسابی زجر کشیده و محیط مجبور میکنه که آدم دست به کارهای بزنه که نمیخواهد و اینکه الان چقدر از این اتفاقها دور و بر ما میافته و ما بیخبریم