ژولیوس

خاطرات و کارهای روزانه

ژولیوس

خاطرات و کارهای روزانه

شیری شیری تولدت مبارک شیری شیری تولدت مبارک

شیری شیری تولدت مبارک تولدت مبارک دم شما سه چارک (با آهنگ بخون) 

 

خوب شیدا خانوم تولدت هم گذشت میبینی روزا چقدر زود میگذره تا میای بخودت بجنبی میبینی تمام شد  

حتما الان میگی خوب خیلی خوبه دلم میخواد که فکر احمقانه ای است توباید زنده باشی امیر را بزرگ کنی داماد کنی بچه هاش را بزرگ کنی مادر بزرگ بشی با عروست مشکل داشته باشی امیری را در نظر بگیر به این پر رویی حالا بخواد زن بگیره من اینو نمیخوام لباسم از ریخت اوفتاد ( با زبون خودش بخون بدم میاد ازش) 

خوب حالا بریم سر سرگذشت تو  

در آبان ماه سال.......... بدنیا اومدی در یک خونواده 5 نفره سیاه مو فرفری به حدی موهات فرفری بود که یادم میاد کچلت کردن که موهات شاید صاف بشه رنگ پوست هم که نگو سیاه که همه مونده بودند که شکل چه کسی شده 

مامان خیلی ناراحت بود  نمیدونست چی بگه اصلا یادم نمیاد ولی از زمانیکه یادمه که لوزه ات را میخواستی عمل کنی بابا برات یه پینوکیو خرید که با اون بازی کنی تا اینکه مشکل نافت که قبلش بود و مهد کودک یادم میاد و اینکه جنگ شد و تو زیر میز قایم میشدی دوستی تو با رستا دختر همسایه و رفتن ما به اصفهان و مدرسه رفتن تو که مدام مامان را میخواستند معلمها میگفتند که اصلا شبیه هم نیستید از نظر درسی خلاصه شیدا خانوم گذشت راستی یادم رفت بگم که با اسباب بازیهای تو بازی میکردیم و وسایل را میشکستیم در حالیکه وسایل من نو میموند بعضی وقتها توی بازیها علی هم با عرفان همین کارها را میکنه من به یاد اون روزها میافتم خلاصه توی جنگ که ما رفتیم به اصفهان و صبحها برای مدرسه رفتن با ممد مشکل داشتی چون تو را جلو سوار میکرد و تو میترسیدی و فرمان را میچرخوندی و تو سری میخوردی و مدام کتکت میزد بحدی که یه روز یه آقاهه با ممد دعوا کرد و اینکه برای اینکه ترس تو بریزه پشت کامیونها میرفت دستش را میگرفت و تو جیغ میکشیدی را خیلی وقتی یادم مییاد میخندم یادم میاد که میرفتیم و کشک و قارا میخریدم در حالیکه تازه فهمیده بودیم که چیه و و.....  خاطره دیگه وقتی برگشتیم یه روز گفتی از دست بابا از دور یه ماشین دیدم بستنی داشتم میخوردم که اونرو زود انداختم چون بابا ما را ترسونده بود و گفتی وقتی ماشین جلو اومد دیدم که بابا نیست خلاصه از درس خوندنات که التماس میکردی که شبها میخوابیدی هر وقت که بابا اومد مرا زود بیدار کن  

از چرت زدن هات از کتکها که از ممد خوردی یادت میاد برات سئوال طرح میکرد بلد نبودی محکم روی پات میزد الان دلم یه حالی شد  

در دبیرستان و دورانهای که داشتی هر وقت که نتیجه خرداد را میدادند اونروز شیدا اونقدر خوب میشد بدون جیغ و داد ظرف میشد توی گرما کار میکرد و بدون صدا تا بقول معروف خرش از پل بگذره خلاصه گرما تو ی حوض رفتنها  ببعیی که بابا میخرید برای سر بریدن و بازی کردن های ما با اون حتی دماغ گرفتنهاش با دستمال و توی حیاط بازی کردن با مریم و رستا و دخترهای مریم باج خلاصه گذشت تا بزرگ شدیم به اصفهان رفتیم و شیطنتهای تو .......... خلاصه گذشت با همه بدیها و خوبیهاش مخصوصا مقوله درس خوندنها و اینکه من ساده بدبخت تورا کوک میکردم در هر موردی و به جون بابا و ممد میانداختم و در نهایت میگفتم من که چیزی نگفتم من به تو گفتم تو نباید به اونها میگفتی در تابستون جوجه خریدنها و در کارتون براشون خونه درست میکردیم زیر کولر میخوابیدیم و ساعت 4-5 بلند میشدیم کارتون میدیدیم آخ دلم میخواد دوباره اونروزها بیاد عمو خدا بیامرز و ماجرای اون تلویزیون رنگی کوچیک یادش بخیر و خدا بیامرزدش چند روزی میشه که توی فکر آقا جون هستم و ماجراهایی که باهاش داشتیم اینکه هر یک ماه ما یه ماهانه داشتیم که حتما باید به همون میداد و اینکه از خونه بیرونمون میکرد و دوباره التماس و عذر خواهی خلاصه دلم براش تنگ شده یادته بهار که میشد توی حیاط دم آشپزخونه مامان صبحونه بهمون میداد و رادیو گوشکردنها صبح بخیر  آخرهای شهریور و اوایل مهر توی ایون فرش میانداختیم و شبها اونجا میخوابیدیم یادم میاد و دلم میخواد دوباره برگرده اونروزها شبها که تلویزیون را با هزار بدبختی میکشیدیم توی ایون و تلویزیون میدیدیم چقدر حال میکردیم که بتونیم شبکه عراق را ببینیم با اون فیلمهای ایرانی یادش بخیر عزیز آقا و مهری خانوم زنش که میرفتیم پیشش برای درس زبان و شبها که مریم از مطب میاومد و روی تاب حرف میزدیم اونقدر طول میکشید که مامانش سراسیمه میومد دنبالش و.......هزارون خاطره من وقتی عصبی میشدم و داد و بیداد میکردم مامان میگفت یه روزی میشه که آرزوی اینروزها را میکنید و چه زود اونروز اومد چقدر راحت و بی دردسر بودیم چقدر شاد بودیم دلم میخواهد یکدفعه حداقل خوابش را ببینم  

روزهای بارانی و لوبیا چیتی پختن های مامان و کندن نارنج از درخت پرنارنجمان و خوردن و خوابیدن بعد از اون شبهای سرد زمستون و درس خوندهای من عاشق تکون خوردن پنجره توی بارون هستم و گوش دادن به نوبت ما به راه شب و ضبط نوار از صدای شریفی نیا 

خلاصه شبها و خوابیدن در تخت در شبهای تابستون و پشت بوم شستن مامان و پهن کردن رختخوابها چیزهایی که دیگه بچه ها لذتش را نمیبرند من حالا فکر میکنم که چقدر ما با مامان حال کردیم در حالیکه الان هیچ خاطره ای با بچه هامون نداریم  

خلاصه ماجرای خواستگار اومدن های من سررسیدن های مامان سعید و ازدواجم و ازدواج تو و خیلی دیگه خیلی پر حرفی کردم خیلی زیاد یعنی میخواستم فقط بگم شیری شیری تولدت مبارک راستی دو دیگه مونده تابستونها که ممد در مغازه آقا اسدالله کار میکرد و اینه از خواب که بیدار میشد یک ریز میگفت آب آب آب تا بهش آب بدیم و  

خاطره بعدی روزی که تو به محبوب گفتی ما اشتباه کردیم محبوب خانوم ما اشتباه کردیم هیچ وقت از یادم نمیره با این همه خاطره باز دلت میخواد از دنیا بری من که نه  

جدی تولدت مبارک بای

دوست جدید

سلام امروز من به دوست جدیدم است 

 

دوستی که نمیدونم کجا هستی ، چه میکنی امیدوارم که همانجوری که میگی سنگ صبورت باشم . باور کن که در دنیای امروز ما گرگ زیاده و اگه چیزی مینویسم حمل بر بی ادبی من نباشد نمیدونم واقعا چی توی سرت میگذره ولی من با تمام ترسی که دارم نمیدونم چه حسیه که مرا میکشونه فکر میکنم دوباره برگشتم به زمانهای دور زمانی که به دور از همه مشکلات (کاری و زندگی) دانشجو بودم یه پنجره ته ته ذهنم هست که دوست دارم وقتی باز میشه پر از نور باشه حس زیبایی است که ندونیم کی هستیم ولی صادق و روراست باشیم  

و چقدر سخته که آنچه نباشیم که میگیم 

رفتم به زمانهای دور هوا هم هوای اونروزهاست کمی خنک شده نسیمی آروم تنها فرقش اینه که اونروزا با دوستا خندان قدم زنان به خونه میرفتم ولی الان تند تند و سریع و توی فکر این هستم که شام چی درست کنم، باید به درس پسرم برسم ، و او ن کوچولو را ببینم  

البته و صد البته این  روزها هم تکرار نشدنی و  روزهای خوبیست و من مطمئن هستم روزی هم به یاد اینروزها میگذرانیم 

حالم اصلا خوب نیست فکر میکنم دارم سرما میخورم ولی دوست داشتم امروز چیزی مینوشتم صبحها که میام اولین کاری که میکنم دنبال این میگردم که چی نوشتی  

البته بعضی وقتها هم به خودم غر میزنم که چرا روزهام را به بطالت میگذرانم در حالی که میتونم بهترین استفاده ها را بکنم  

مثلا مدت 15 روز است که کتابی در مورد ویرایش آوردم که بخونم ولی دریغ از خوندن یک کلمه آن  

 

خدایا کمکم کن 

خداحافظ  

شیری دوست داشتم که این چند روز را میامدی و ما تنها نبودیم

تقدیر ی که خدا برای هر کسی در نظر گرفته

چند روزی است که حسابی توی فکرم نمیدونم چرا 

چهارشنبه تلفنی خبر مرگ دختر جوانی را بهم دادند که براثر سرطان جانش را از دست داده بود 

خیلی ناراحتم کرد تصویرش توی عروسی یکی از بستگان از جلوی چشمم دور نمیشه

و از همه بیشتر بفکر مادر و بدرش هستم خیلی دلم برای اونها میسوزه درست بیست سال قبل یکی از بچهایشون مرد چند ماه قبلش هم یکی دیگه از بسرهاش با خودم فکر کردم که آدم باید تاوان چه چیزی را بده که اینجوری امتحان میشه 

و از خدا خواستم که خدایا برای هیچ بدر و مادری اینجوری نخواه و اینگونه آزمایششان نکن خیلی و همچنین از خدا خواستم مرا هم اینگونه امتحان نکنه که  نمیتونم تحمل  کنم  خیلی براشون ناراحتم و از خدا براشون صبر میخواهم و اینکه خدا برای هر کسی جوری تقدیر کرده ولی چرا باید سرنوشت بدی داشته باشند سه تا بچه شون را در سن جوانی از دست بدهند  

نمیدونم  

خدایا رحم کن