یک هفته پیش پیشنهاد کاری بهم شد فکر نمیکردم بپذیرم ولی آخرش اینگونه شد و قبول کردم خیلی خیلی مضطرب هستم به حدی که حتی دیگه اضطرابی بابت عمل فردا ندارم و این حسه همه چیز را تحت شعاع خودش قرارداده
نمیدونم دلم میخواد بمونم یه طرف دلم میخواد بره هر روز کارم شده نوشتن معایت و محسنات هر دو کار روی برگه ولی هیچ فایده ای در حال من نداره خیلی جالبه همه کارها همان طوری که باید پیش بره میره بدون اینکه من کاری کنم خودم را سپردم به آب دیروز رقتم به مدیرم گفتم با ناباوری قبول کرد البته گفتم شوهرم بیمار و باید به شهرستان بریم از ته قلب از دروغی که گفتم راضی نیستم ولی نمیدونم چرا گفتم در حالیکه چند نفر از همکارانم موضوع را میدونند نمیدونم چی میشه از خدا فقط میخوام پشیمانی بهم نده جایگزینم را هم معرفی کردند و امروز قرار شده کارها را تحویل ایشون بدم نمیدونید چه حالی داره این دختره داره از عصبانیت منفجر میشه
یه فصل بسته میشه و دوباره برای من فصل دیگری از راه میرسه امیدوارم که پر از خوبی باشه و هیچ گاه یاد گذشته نکنم منظورم اینه که باخودم بگم کاشکی برمیگشتم اونجا
یه روزی از اینجا خیلی بدم میامد هر روز صبح از خدا میخواستم که دیگه اینجا نیام یکی از بدیاش این بود که هر آدم احمقی بهت دستور میداد خیلی وقتها میدیدم که خیلی کارها میشه و به مدیرت هم که خبرمیدی زیر سبیلی رد میکنند اونقدر دروغها میبینی که طرف چون فامیل عضو هیئت مدیرس هیچی نمیگن چون نمیشه و خیلی دیگه از این ماجراها بعضی وقتها حالم از خودم بهم میخورد ر
روزهای خوبی بود بارداریم و سرکار اومدنها با اون شکم گنده و حرص خوردن از اینکه هیچکسی ملاحظه ات را نمیکنه
نه ماه تمام هر روز صبح به بهونه ای داخل اتاق مدیرمون میرفتم به این امید که صبحها که میخوره به من تعارف بکنه ولی هیچ در حالیکه چیز خاصی هم نمیخورد نون و پنیر و گوجه که برای ماهم میاوردن ولی لقمه اون نبود و این ماجرا را برای همه هم تعریف میکردم که یه نفر بهش بگه اما افسوس حتی از خانومهای شرکت به حدی این مسئله منو آزار میداد که شوهرم گفت اگه میخوای من زنگ بزنم و بهش بگم اما خودم قبول نکردم .............
روزهای اول و اینکه اینها منو قبول توی خودشون قبول نمیکردند و مدام اذیت میکردند و البته من هم ناشی ناشی بودم و به قول بعضیا صفرکیلومتر
پاداش اولی که بقول دوستم خیلی راحت رفتم به مدیرعامل گفتم قبول نمیکنم چون کمه و حق من خیلی بیشتر بود و لج کردن مدیر مالی تا چندین ماه
و به قول دوستم اگه خیلی چیزها را میدونستی این کار را نمیکردی
و البته پاداشهای خوب بعضی مواقع و اضافه کاری بعضی مواقع و شبهای عید وعیدی های خوب و دلچسب همه خاطرات خوب و بد بود
امروز که دیگه کم کم دارم بارم را میبندم میبینم چقدر اینجا وابسته شدم و مثل کسی میمونم که داره از خونش جداش میکنند خیلی اذیتم خیلی زیاد و فقط از خدا میخوام که روزهای خوبی را در پیش داشته باشم
راستی برای فردا برام دعا کنید
دوست ناشناسم تایک هفته نمیتونم بخونم اگه چیزی برام بزاری
و دوست دارم که برام نوشته ای بزاری وعلت بیماریت را بگی
و در کل از حال خودت مرا بیخبر نزار
بای